part41
ماشین به راه افتاد و من هنوز تو فکر حرفهای جونگکوک بودم. یعنی واقعاً بچه از اون نبود؟ نکنه دروغ میگه؟
مطمئنی که اون بچه از تو نیست؟
_ گفتم که، نیست. فقط میخواد از من سوءاستفاده کنه.
ولی…
_ دیگه دربارهش حرف نزن.
سکوت کردم. به بیرون خیره شدم و انگشتهامو بیهدف روی دامن لباسم کشیدم. دلم هنوز درد میکرد و حس خستگی داشتم.
چقدر راه مونده؟
_ نیم ساعت دیگه میرسیم.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. چشمام داشت گرم میشد که یهو صدای جونگکوک منو از خواب پروند.
_ نکنه خوابیدی؟
تقریباً.
_ بیدار بمون، نمیخوام وقتی رسیدیم مثل مردهها راه بری.
چشمغرهای بهش رفتم و دوباره سرم رو تکیه دادم. بالاخره بعد از نیم ساعت به یه خونه بزرگ رسیدیم. یه عمارت واقعی بود، حتی از خونه خودمون هم لوکستر.
اینجا خونه مامانته؟
_ آره، بیا بریم تو.
از ماشین پیاده شدیم. یه خدمه در ورودی رو باز کرد و من همراه جونگکوک وارد شدم. هنوز درست قدم نذاشته بودیم که یه زن خوشپوش و مغرور از پلهها پایین اومد.
_ بالاخره اومدی، جونگکوک.
صدای سردش باعث شد قلبم یخ کنه. حس خوبی نسبت بهش نداشتم. اون باید مادر جونگکوک باشه...بالاخره اومدی، جونگکوک.
_ بله، مامان. همونطور که خواستی، اومدیم.
نگاهش روی من افتاد. از بالا تا پایینم رو برانداز کرد و اخماش رفت تو هم.
_ این دختر همراهته؟
_ آره، همسرمه.
چشماش از عصبانیت برق زد. یه لحظه حس کردم الان بهم حمله میکنه، ولی فقط یه لبخند مصنوعی زد و گفت:
_ چه جالب، به نظر نمیرسه برای تو مناسب باشه.
+متأسفم، ولی نظر شما مهم نیست.
چشماش تنگ شد. جونگکوک یه لبخند گوشه لبش نشست، انگار که از طرز برخوردم خوشش اومده باشه.
_ تو هنوز تازهواردی، بهتره خیلی زود پررو نشی.
+من فقط حقیقت رو گفتم.
مادر جونگکوک نگاه عمیقی بهم انداخت، بعد پوزخندی زد و گفت:
_ بیا تو، قراره یه شام خانوادگی داشته باشیم.
حس بدی داشتم، انگار که یه چیزی تو این خونه منتظرمه، یه طوفان واقعی...
مطمئنی که اون بچه از تو نیست؟
_ گفتم که، نیست. فقط میخواد از من سوءاستفاده کنه.
ولی…
_ دیگه دربارهش حرف نزن.
سکوت کردم. به بیرون خیره شدم و انگشتهامو بیهدف روی دامن لباسم کشیدم. دلم هنوز درد میکرد و حس خستگی داشتم.
چقدر راه مونده؟
_ نیم ساعت دیگه میرسیم.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. چشمام داشت گرم میشد که یهو صدای جونگکوک منو از خواب پروند.
_ نکنه خوابیدی؟
تقریباً.
_ بیدار بمون، نمیخوام وقتی رسیدیم مثل مردهها راه بری.
چشمغرهای بهش رفتم و دوباره سرم رو تکیه دادم. بالاخره بعد از نیم ساعت به یه خونه بزرگ رسیدیم. یه عمارت واقعی بود، حتی از خونه خودمون هم لوکستر.
اینجا خونه مامانته؟
_ آره، بیا بریم تو.
از ماشین پیاده شدیم. یه خدمه در ورودی رو باز کرد و من همراه جونگکوک وارد شدم. هنوز درست قدم نذاشته بودیم که یه زن خوشپوش و مغرور از پلهها پایین اومد.
_ بالاخره اومدی، جونگکوک.
صدای سردش باعث شد قلبم یخ کنه. حس خوبی نسبت بهش نداشتم. اون باید مادر جونگکوک باشه...بالاخره اومدی، جونگکوک.
_ بله، مامان. همونطور که خواستی، اومدیم.
نگاهش روی من افتاد. از بالا تا پایینم رو برانداز کرد و اخماش رفت تو هم.
_ این دختر همراهته؟
_ آره، همسرمه.
چشماش از عصبانیت برق زد. یه لحظه حس کردم الان بهم حمله میکنه، ولی فقط یه لبخند مصنوعی زد و گفت:
_ چه جالب، به نظر نمیرسه برای تو مناسب باشه.
+متأسفم، ولی نظر شما مهم نیست.
چشماش تنگ شد. جونگکوک یه لبخند گوشه لبش نشست، انگار که از طرز برخوردم خوشش اومده باشه.
_ تو هنوز تازهواردی، بهتره خیلی زود پررو نشی.
+من فقط حقیقت رو گفتم.
مادر جونگکوک نگاه عمیقی بهم انداخت، بعد پوزخندی زد و گفت:
_ بیا تو، قراره یه شام خانوادگی داشته باشیم.
حس بدی داشتم، انگار که یه چیزی تو این خونه منتظرمه، یه طوفان واقعی...
- ۵.۴k
- ۱۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط